سبز ها رنگ باختند
خاکستری ها نیز
حتی آن مرد نازنین با عبایی به رنگ شکلات
این روزها بی رنگم، فارغ از راست و چپ
فارغ از نبض تند ِ شریانم به وقت ِ دفاع از باورم
که باوری نمانده برایم
ویزای ِ بهشت داشتم....
سهم من قرنطینه ی ابدی ِ برزخ شد
خاک سرزمین ِ من....
دلم برایت می سوزد...
برای ِ تمام ِ لگدمال هایی که گذشت
خیالت راحت...
گام های ِ من
دیگر صورتت را نخواهند بوسید....
انگار روح ِ من
قرینه ی فصل ها را در خود منعکس دارد....
بهار است و من پر از برگ های ِ زردم
آه.... خدای ِ ندیده.....
چرا دیگر پیدایت نیست؟
خوابیده ای؟
فراموشت شده در زمان نمی گنجی؟
سالیان ِ مدید نبودنت را لحظه ای می دانی
و من مدتهاست راز ِ زیستن ِ خود را فراموش کرده ام
بهار تمام نشده ، سوختم
و حال با تمام ِ بی برگی ....
به انتظار ِ زمستانم....
تو کجایی خدای ِ همیشه بیدار؟!؟
کدامین فریاد
خواب ِ سنگین ِ تو را می شکند.....