او رفته...
آن سوی ِ مرزها ندای ِ آزادی...
من مانده ام و میله های قفس...
بوی ِ خون.... بوی ِ کشتار....
بوی ِ شهوت ِ آلوده به حرص
بوی ِ طمع و چپاول
این روزها شامه ام مدام بوی ِ تعفن حس می کند
این روزها یک نگاه ِ پاک را
به قیمت ِ جان می خرم
او رفته و دور از گود
فریاد می زند... چاره نشانمان می دهد
و من پیراهن ِ خونین زندانیان را نشانشان می دهم
تو قضاوت کن
کدام یک سردارِ آزادی هستیم....
کودک ، نگاه ِ حسرت بار را
تازیانه می کند بر صورت ِ رنجور ِ پدر
پدر چشمان خیس و سرخش را می بندد
دستی دراز می شود....
سیبی از درخت همسایه چیده می شود...
دستی ، مچ او را می فشارد...
مبارک است ، سارق گرفتیم...
کودک، نگاه ِ تیغ آلود ِ غمبارش را
به افق می بخشد...
همانجا که خدا ساکن است....
سرزمین ِ فرتوت ِ من
آرزو می کنم تمام شوی
تا کسی از سالیان ِ دور ِ شکوهمند ِ تو
برای ِ امروزش جامه ندوزد....
کاش سرت را بگذاری و بمیری...
راحت می شوی از تمام ِ بغض ها و کینه ها
بگذار قدر ِ تو را در نبودنت بدانیم....