ایستاده خواهم مرد...

برای نوشتن هیچ دلیلی ندارم جز خالی شدن از خودم. مرا چگونه خواهی خواند؟

ایستاده خواهم مرد...

برای نوشتن هیچ دلیلی ندارم جز خالی شدن از خودم. مرا چگونه خواهی خواند؟

رنگ بی رنگ

سبز ها رنگ باختند

خاکستری ها نیز 

حتی آن مرد نازنین با عبایی به رنگ شکلات

این روزها بی رنگم، فارغ از راست و چپ

فارغ از نبض تند ِ شریانم به وقت ِ دفاع از باورم

که باوری نمانده برایم

ویزای ِ بهشت داشتم....

سهم من قرنطینه ی ابدی ِ برزخ شد

خاک سرزمین ِ من....

دلم برایت می سوزد...

برای ِ تمام ِ لگدمال هایی که گذشت

خیالت راحت...

گام های ِ من

دیگر صورتت را نخواهند بوسید....

برخیز خدا...

 

انگار روح ِ من

قرینه ی فصل ها را در خود منعکس دارد....

بهار است و من پر از برگ های ِ زردم

آه.... خدای ِ ندیده.....

چرا دیگر پیدایت نیست؟

خوابیده ای؟

فراموشت شده در زمان نمی گنجی؟

سالیان ِ مدید نبودنت را لحظه ای می دانی

و من مدتهاست راز ِ زیستن ِ خود را فراموش کرده ام

بهار تمام نشده ، سوختم

و حال با تمام ِ بی برگی ....

به انتظار ِ زمستانم....

تو کجایی خدای ِ همیشه بیدار؟!؟

کدامین فریاد

خواب ِ سنگین ِ تو را می شکند.....

دست هایمان...

Unchain My Heart by The Fairywitch  

دو دست... 

بسوی ِ من....

من در مسیری دور شدنی....

هر لحظه..... دورتر

ذهن ِ آشفته ام این روزها

جهش های ِ آخرش را می زند....

اینبار....

دو دست ِ من....

بسوی ِ تو....

ذر مسیری هر لحظه نزدیک شدنی

قلب ِ دردمند ِ من این روزها

تپش های ِ آخرش را

عاشقانه می زند....

دست هایمان

بسوی ِ هم....

حل گشته در وجود ِ هم

تمنای ِ خواستن...

معنی یافته....